سلام دوستم

.
  • ۰
  • ۰

بالاخره پریشب "سفر امریکا" از آل احمد تموم شد و بلافاصله "پیش از تو" از جوجو شروع شد

سفر امریکا جالب بود,کاش همه شخصیتها و ادما هرکدوم همچین کتابی داشتن.فقط یه سفرنامه نبود.فراتر از زندگی نامه بود حتی.فکر کنین جلال تک تک رفتارهاش توی روز رو ثبت کرده و حس ها و فکرهاش در مورد ادمها و محیط اطرافش رو هم همچنین.باعث یه شناخت خوب از نویسنده میشه.

جلال رو دوست دارم شاید بخاطر همین سفرنامه هاش مورد علاقه م هست

حیف که تموم شد,مکه,شوروی,اروپا و نهایتن امریکا.

بنظرم سفر امریکاش کمی پر جزعیات تر از سفرهای قبلی نوشته شده بود.شاید بخاطر اینکه خودش روی انتشارش نظارت نداشته

این از این

و حالا پیش از تو

به صورت قرضی دستم هست

یجورایی قرض هدیه ای

یعنی بدون درخواست و هماهنگی چنتا کتاب برات بیارن و بگن بیا دوتا بردار و بخون و برگردون

اسم جوجو یه طوری هست,بخاطر همین هروقت اسمش رو میدیدم پایین متنها یا توی وبی حایی معرفی شده بود دلم نمیخواست بخونمش ولی خب الان دارم میخونمش و وسطهاش هستم و منتظرم که زودتر ساعت نه بشه برم خونه و ادامه ش رو بخونم


  • مصطفی
  • ۰
  • ۰

من خیلی خوبم

دیشب خواب دیدم که دوستم دوچرخش رو باز کرده و لاستیک عقب رو برداشته که ببره تعمیر کنه

سریع رفتم سراغ گوشیم که بهش زنگ بزنم و بگم فلانی برگرد خودم درستش میکنم برات

حس خوبی داشتم,حس میکردم صفر تا صد رو میتونم براش انجام بدم


_دوبار روانکاری و پنچرگیری انجام دادن دیگه این حرفا رو نداره که تیم عزیز خواب نویسی

  • مصطفی
  • ۰
  • ۰

وقتی میخوای یادت بره اصل قضیه رو همینطوری میشه دیگه

میشینی هر روز فیلم میبینی

هر تایم خالی ای رو با فیلم پر میکنی

اینقدر میبینی ک زده میشی

یه چند وقت فیلم نبینم تا نرمال بشم

اما چه جایگزینی میتونم براش پیدا کنم

باید فکر کنم

  • مصطفی
  • ۰
  • ۰

در بانک

داشتم فیش رو پر میکردم و ب صحبتهای دوتا از صندوقدارها گوش میدادم

از شخص سومی میگفتن ک بالاخره خدا جزاش رو میده

خوشحال بودن ک داره میره و کارهاش رو یکی یکی یاداوری میکردن

یکیشون برای فصل الخطاب پایانی بحث گفت برای خودش فرعونی میکرد,نفر دوم با هیجان گفت نه اقا نمرود بود نمرود

من :|

نمرود:/

فرعون D:


  • مصطفی
  • ۰
  • ۰

دیشب خواب دیدم که با دوچرخه دارم میچرخم توی خیابونها

خسته نمیشدم,یه حالت خیلی خوبی بود

دوتا کار نمایشی هم میکردم,اولیش این بود ک روی فرمون مینشستم و به سواری ادامه میدادم و از روی موانع کوچیک هم خیلی باحال میپریدم با همون استایل.پا هم میزدم حتی,ولی نمیدونم چطوری

حرکت بعدی چیزی تو مایه های دیوار مرگ بود

یعنی یکی دو متر رو روی دیوار صاف مثل اب خوردن حرکت میکردم

یادمه روی دیوار یه دبیرستان دخترونه و زیر پنجره ش ک باز بود و چنتا دختر داشتن بیرون رو نگاه میکردن هم این کارو کردم

خودم تعجب میکردم ک چطور میتونم اینکارارو انجام بدم و باور هم کرده بودم ک در واقعیت هستم

سرانجام دوچرخه کند شد و پا زدن سخت شد و نگاه کردم دیدم لاستیک عقب تاب برداشته و گیر کردخ به بدنه و پیاده شدم و داشتم میرفتم سمت دوچرخه سازی که بیدار شدم

خواب لذت بخشی بود ولی اخرش بد تموم شد

  • مصطفی
  • ۰
  • ۰

خب به سلامتی این باتری هم شروع کرد ب شیش هشت زدن

اولش اینطور شروع میشه ک هرچی شارژ کنی روی هشتاد خورده ای میمونه,یعنی مثل الان

بعد کم کم زود زود شارژش تموم میشه

در مرحله اخر هم ب پنجاه درصد ک میرسه یهو خاموش میشه

دیگه اینجا یک هفته ای باهاش سر میکنم و یه روز عصبانی میشم ازش و میرم براش باتری بگیرم,فروشنده میگه بیا این اصلی هست و فلان و سی و خورده ای میشه

میخرم و ازش لذت میبرم

  • مصطفی
  • ۰
  • ۰

تاب

خیلی خورد توی ذوقم

مدت زیادی بود ک چشمم دنبال ی تاب خالی توی ی پارک خلوت بود,خلوت ک ن؛خالی

هر بزرگسالی رو ک میدیم داره تاب میخوره حسرت میخوردم

همش فکر میکردم اگر سوار بشم چقدر بالا میرم و اینقدر تاب خواهم خورد ک خسته بشم

تصورش لذت داشت

هرچند نبودش کمی غمناک بود


بالاخره اون لحظه اسرار امیز رسید

توی پارک راه میرفتیم ک یهو ب زمین بازی و البته خالی رسیدیم

هیچکس نبود

زود سوار شدم و تند پا زدم و اوج گرفتم و....یهو توی دلم خالی شد,سرم یطوری شد,زود ایستادم

صابر هم ایستاد

گفت سرم گیج رفت

سر من گیج نرفت ولی حس بدی داشتم

 تاب خوردن بی لذت و غمناکی بود

  • مصطفی
  • ۰
  • ۰

رضا داشت میرفت ترمینال تا سوار اتوبوس بشه

صابر گفت ماهم بریم؟

اومدم توی حیاط و اسمون رو نگاه کردم

ی وانت پیکان پست رو دیدم ک داشت توی ارتفاع پونزده متری پرواز میکرد میرفت

یادم افتاد وانت ماهم پرواز میکنه

مطمعن بودم ک تجربه چندبار پرواز هم باهاش داشتم

اصلن چیز عجیب غریبی نبود,فقط کافی بود سرعت رو بیشتر از هشتاد بکنی و فرمون رو ب طرف سینه ت بکشی

اومدم ب صابر گفتم بریم,با وانت میریم,پرواز میکنیم

رفتن اخل حیاط و اسمون رو نگاه کردن

هوا پر بود از ابرهای سیاه و باد تندی میومد

پرواز با وانت کنسل شد


خواب جدیدی بود

  • مصطفی
  • ۰
  • ۰

عنوان

یادم نیست چرا اونقدر عصبانی بودم

ظرف بنزین دستم بود و میریختم روی وسایل خونه و ادمهاش

یکی نزدیکم شد تا ظرف رو بگیره,ب ارومی نزدیک میشد و منم تهدید میکردم ک اگر جلوتر بیاد کبریت میکشم,اما هردومون میدونستیم ک اینکارو نمیکنم

یادم نیست چی شد اما دیگه خبری از بنزین نبود,حالا داشتم یکی رو میزدم,توی همون خونه,همزمان هم ازش متنفر بودم هم حس ترحم داشتم بهش,میزدم و داد میکشیدم

از خودم تعجب کرده بودم,میگفتم مصطفی تو این همه مدت داری تحمل میکنی حالا چی شده یهو اینطوری جوش اوردی و همه چیزو خراب میکنی


بعد از دیدن این سبک خوابها تا چند ساعت ناخودآگاهم سرزنشم میکنه



_از کار جدید شاهین چیزی متوجه شدین؟

  • مصطفی
  • ۰
  • ۰

بالاخره ی جا خلوت پیدا کردیم و زیرانداز انداختیم و دراز کشیدیم

چند ثانیه بعد ی اقایی اومد و با لنگ افتاد ب جون ماشینش ک چند قدمی ما پارک بود

مهم نبود خیلی

بعد صدای ی دختر بچه ب ماشین لنگ و اقا اضافه شد

در حال تحلیل اوضاع برای قضاوت بودم ک صدای ضبط اومد

گفتم ای بابا

خب سکوت رو ترجیح میدادم ب هرچیزی

آهنگ ن بد بود ن خوب

جوری ک ما دراز کشیدیم بودیم اونا دقیقن پشت سر ما بودن,تصویر نداشتیم یعنی

کم کم صدای ضبط بلند شد و صدای بچه هم ب همون اندازه

داشت با اهنگ میخوند

گفتم صابر کاره کی هست,قشنگه,گفت ساسی هست دیگه

اما بچه جذابتر میخوند

با ی گام دیگه میخوند شعر رو ولی روی اهنگ سوار بود

مو ب مو حفظ بود و صدای قشنگی داشت

داشتیم لذت میبردیم

یکم در مورد رضا ک فردا عقدش بود و در مورد تربیت بچه ک چقدر سخت هست صحبت کردیم

اون آتیش پاره هم همه اهنگها رو از حفظ و خیلی هماهنگ و ب سبک خودش همچنان میخوند

یهو بچه گفت بابا بریم؟

گفتم ن توروخدا بمونین

ولی رفتن

وقتی داشتن دور میشدن ب باباش گفت:کاش ماشینمون ی دزدگیر داشت تا هرکی بهش دست زد بگه ای یو/ای یو

کاش رو اینقدر کشیده و از ته دل گفت ک غم گرفتم

شنیدن "کاش" های بقیه وقتی هیچ کمکی نمیتونی بهشون بکنی و خودشون هم برای رسیدن در زحمت هستن غمگین کننده هست


امیدوارم ب کاشهاتون برسین و ب زودی ارامش رو بقل کنین و از حس رضایت لبریز بشین قهرمانها


  • مصطفی