سلام دوستم

.

۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

عنوان

یادم نیست چرا اونقدر عصبانی بودم

ظرف بنزین دستم بود و میریختم روی وسایل خونه و ادمهاش

یکی نزدیکم شد تا ظرف رو بگیره,ب ارومی نزدیک میشد و منم تهدید میکردم ک اگر جلوتر بیاد کبریت میکشم,اما هردومون میدونستیم ک اینکارو نمیکنم

یادم نیست چی شد اما دیگه خبری از بنزین نبود,حالا داشتم یکی رو میزدم,توی همون خونه,همزمان هم ازش متنفر بودم هم حس ترحم داشتم بهش,میزدم و داد میکشیدم

از خودم تعجب کرده بودم,میگفتم مصطفی تو این همه مدت داری تحمل میکنی حالا چی شده یهو اینطوری جوش اوردی و همه چیزو خراب میکنی


بعد از دیدن این سبک خوابها تا چند ساعت ناخودآگاهم سرزنشم میکنه



_از کار جدید شاهین چیزی متوجه شدین؟

  • مصطفی
  • ۰
  • ۰

بالاخره ی جا خلوت پیدا کردیم و زیرانداز انداختیم و دراز کشیدیم

چند ثانیه بعد ی اقایی اومد و با لنگ افتاد ب جون ماشینش ک چند قدمی ما پارک بود

مهم نبود خیلی

بعد صدای ی دختر بچه ب ماشین لنگ و اقا اضافه شد

در حال تحلیل اوضاع برای قضاوت بودم ک صدای ضبط اومد

گفتم ای بابا

خب سکوت رو ترجیح میدادم ب هرچیزی

آهنگ ن بد بود ن خوب

جوری ک ما دراز کشیدیم بودیم اونا دقیقن پشت سر ما بودن,تصویر نداشتیم یعنی

کم کم صدای ضبط بلند شد و صدای بچه هم ب همون اندازه

داشت با اهنگ میخوند

گفتم صابر کاره کی هست,قشنگه,گفت ساسی هست دیگه

اما بچه جذابتر میخوند

با ی گام دیگه میخوند شعر رو ولی روی اهنگ سوار بود

مو ب مو حفظ بود و صدای قشنگی داشت

داشتیم لذت میبردیم

یکم در مورد رضا ک فردا عقدش بود و در مورد تربیت بچه ک چقدر سخت هست صحبت کردیم

اون آتیش پاره هم همه اهنگها رو از حفظ و خیلی هماهنگ و ب سبک خودش همچنان میخوند

یهو بچه گفت بابا بریم؟

گفتم ن توروخدا بمونین

ولی رفتن

وقتی داشتن دور میشدن ب باباش گفت:کاش ماشینمون ی دزدگیر داشت تا هرکی بهش دست زد بگه ای یو/ای یو

کاش رو اینقدر کشیده و از ته دل گفت ک غم گرفتم

شنیدن "کاش" های بقیه وقتی هیچ کمکی نمیتونی بهشون بکنی و خودشون هم برای رسیدن در زحمت هستن غمگین کننده هست


امیدوارم ب کاشهاتون برسین و ب زودی ارامش رو بقل کنین و از حس رضایت لبریز بشین قهرمانها


  • مصطفی
  • ۰
  • ۰

دیشب خواب دیدم تصمیم گرفتم برم محل خدمتم

برای خدمت

انگار ک هروقت دوست داشتی میتونستی بری و بیای

اونموقع هم دوست داشتم برم

توی خیابون راه میرفتم و فکر میکردم

ب خدمت و پاسگاه و بچه ها

میخواستم حرکت کنم ک یادم افتاد باید لباس فرم بپوشم,همینطوری ک نمیشه

تصمیم گرفتم برگردم خونه و لباس بپوشم

باز یادم افتاد ک خونه خاله نیست و باید صبح ساعت شیش اونجا باشی,ن وسط روز بری

با خودم گفتم میذارم برای فردا

یاد مغازه افتادم,گفتم چکارش کنم,ب مرتضی چی بگم

گفتم بیخیال بابا میگم میخوام برم پاسگاه خودش ی کاری بکنه

همینطور راه میرفتم ک... ای داد بیداد, یادم افتاد خدمتم تموم شده

دیگه راهم نمیدادن ک

حیف شد

  • مصطفی
  • ۰
  • ۰

گفت:من فردا دیگه تا ظهر میخوابم

گفتم پس شرکت چی؟

گفت امروز رفتم صحبت کردم باهاش ک تکلیف رو روشن کن دیگه,اونم گفت بدرد سیستم ما نمیخوری

گفتم یعنی اون گفت خداحافظ توهم گفتی خداحافظ؟

گفت اره قرار بر همین بود ک ی مدت ب عنوان کاراموز اونجا باشم و چنتا پروژه انجام بدم تا با سیستم هم اشنا بشیم ولی دیگه خیلی طولانی شد,نزدیک دوماه


چی میتونستم بگم

اینم از برنامه نویسی

  • مصطفی
  • ۰
  • ۰
یبار تصمیم گرفته بودم هیچ دروغ ب زبون نیارم
حتی ب شوخی
باعث شده بود کمتر حرف بزنم
مدتی بیشتر طول نکشید و خسته شدم از این کم شوخی بودن,پس مثل قبل شروع کردم
حالا ب این فکر میکنم ک دیگه از روی بیکاری حرف نزنم,چی میشه یعنی؟

این ی طرف و طرف دیگه پیدا کردن جایگزین مناسب برای "از روی بیکاری حرف زدن" هست
چ جایگزینی؟
پر کردن تایم بیکاری هم گزینه خوبی هست اما ب هر حال یک اهمال کار تایمهای بیکاری ای خواهد داشت
برای اون تایم چ کم چ زیاد چ جایگزینی پیدا کنم؟
نمیتونم جز فرد چیزی رو براش تصور کنم
افراد اطراف مناسب نیستن
ب نوشتن برای "هیچ مخاطبی" هم ایمان ندارم

لحظه حساس کنونی ابستن اینده هست,اینده ای غ ق پیش بینی
اینده مفعولی

  • مصطفی
  • ۰
  • ۰

چنتا تابستون رفتم کلاس زبان ک یکیشو باهم میرفتیم میومدیم

صبح ها

هم کلاس نبودیم اما,طیبه چند سطح بالاتر بود

اونسال دوتا از دخترهای فامیل هم اون نزدیکیا کلاس میرفتن و از قضا هم تایم ما بودن

این دوتا خواهر جدا از فامیل بودن با طیبه دوست بودن,پس همگی باهم مسیر برگشتن رو میومدیم

خیلی باهم باهم ک نه,اون سه تا باهم و من گاهی پشت سر و گاهی جلوتر و خلاصه جدا

یبار ک پشت سر میرفتم ی مقدار از موهای بافته شده و با کش رنگی بسته شده ی خواهر بزرگتر رو دیدم ک از مقنعه بیرون بود

بدون شک حواسش نبود ولی هرکاری کردم خجالت نذاشت ک بهش بگم

 این مدل ک خودم اولین بار بود میدیدم برای هرکی جلب توجه میکرد و نگاه میکرد؛من ناراحت میشدم ک چرا نمیرم و بهش بگم

تا رسیدیم خونه و ب طیبه گفتم و متوجه شدم خودش میدونسته


این تنها خاطره و تصویر ذهنی من از عروس خانم هست ک چند روز دیگه ب عروسیشون دعوت شدیم

  • مصطفی
  • ۰
  • ۰

تبر گمشده

از اولش هم خوشم نمیومد ازش

وقتی رفتار سرد و چکشیش با خانمش رو هم دیدم دیگه خیالم راحت شد ک خوب کاری میکنم ازش خوشم نمیاد

مردک کم شعور

چقدر متاسف میشدم ک خانمش زودتر و تنها میاد سرکار و اینقدر باهم سرد هستن ک وقتی تعطیل میکنن باز هرکدوم تنهایی برمیگردن خونه

وقتی خانمش رو میدیدم غصه م میشد ک دیگه چهره دخترونش رو نداره و توی نگاهش اینقدر تکرار هست,همش تقصیر اون مرد بیشعور هست

وقتی یاد حرفای امیر میوفتادم ک تعریف میکرد میومدن توی پیاده رو و چطور با شرم باهم حرف میزدن و کم کم ب هم نزدیک میشدن و خجالت میکشیدن و.... دوست دارم کله اون مرد عوضی رو بکنم ک حالا ب این زودی اینقدر نامهربون با خانمش رفتار میکنه

وقتایی ک در حال شوخی کردن با منشیشون رو میدیم واقعن تنفر ازش تمام وجودم رو میگرفت

ی ادمهایی باید داغ روی پیشونیشون بذارن ک همه بدونن بیشعورن و وقیح و غ ق اعتماد و خطرناک


مرتضی گفت طلاق گرفته

توی ذهنم باز خودمو تایید کردم ,برام عجیب نبود,خیلی هم قابل پیش بینی بود

پرسیدم خانمش باز میاد اینجا سرکار

مرتضی گفت از وقتی ازدواج کردن اون دیگه نمیاد

:|


  • مصطفی
  • ۰
  • ۰

دو سه نفری بودن ک اهنگ پیشواز داشتن

تو هم بودی و خودت و ی گوشی نوکیا فوق ساده

ی پیام میدادم ک ج نده و بعدش زنگ میزدم اهنگ گوش میدادم مثلن


  • مصطفی