سلام دوستم

.

۶ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

وقتی میخوای یادت بره اصل قضیه رو همینطوری میشه دیگه

میشینی هر روز فیلم میبینی

هر تایم خالی ای رو با فیلم پر میکنی

اینقدر میبینی ک زده میشی

یه چند وقت فیلم نبینم تا نرمال بشم

اما چه جایگزینی میتونم براش پیدا کنم

باید فکر کنم

  • مصطفی
  • ۰
  • ۰

در بانک

داشتم فیش رو پر میکردم و ب صحبتهای دوتا از صندوقدارها گوش میدادم

از شخص سومی میگفتن ک بالاخره خدا جزاش رو میده

خوشحال بودن ک داره میره و کارهاش رو یکی یکی یاداوری میکردن

یکیشون برای فصل الخطاب پایانی بحث گفت برای خودش فرعونی میکرد,نفر دوم با هیجان گفت نه اقا نمرود بود نمرود

من :|

نمرود:/

فرعون D:


  • مصطفی
  • ۰
  • ۰

دیشب خواب دیدم که با دوچرخه دارم میچرخم توی خیابونها

خسته نمیشدم,یه حالت خیلی خوبی بود

دوتا کار نمایشی هم میکردم,اولیش این بود ک روی فرمون مینشستم و به سواری ادامه میدادم و از روی موانع کوچیک هم خیلی باحال میپریدم با همون استایل.پا هم میزدم حتی,ولی نمیدونم چطوری

حرکت بعدی چیزی تو مایه های دیوار مرگ بود

یعنی یکی دو متر رو روی دیوار صاف مثل اب خوردن حرکت میکردم

یادمه روی دیوار یه دبیرستان دخترونه و زیر پنجره ش ک باز بود و چنتا دختر داشتن بیرون رو نگاه میکردن هم این کارو کردم

خودم تعجب میکردم ک چطور میتونم اینکارارو انجام بدم و باور هم کرده بودم ک در واقعیت هستم

سرانجام دوچرخه کند شد و پا زدن سخت شد و نگاه کردم دیدم لاستیک عقب تاب برداشته و گیر کردخ به بدنه و پیاده شدم و داشتم میرفتم سمت دوچرخه سازی که بیدار شدم

خواب لذت بخشی بود ولی اخرش بد تموم شد

  • مصطفی
  • ۰
  • ۰

خب به سلامتی این باتری هم شروع کرد ب شیش هشت زدن

اولش اینطور شروع میشه ک هرچی شارژ کنی روی هشتاد خورده ای میمونه,یعنی مثل الان

بعد کم کم زود زود شارژش تموم میشه

در مرحله اخر هم ب پنجاه درصد ک میرسه یهو خاموش میشه

دیگه اینجا یک هفته ای باهاش سر میکنم و یه روز عصبانی میشم ازش و میرم براش باتری بگیرم,فروشنده میگه بیا این اصلی هست و فلان و سی و خورده ای میشه

میخرم و ازش لذت میبرم

  • مصطفی
  • ۰
  • ۰

تاب

خیلی خورد توی ذوقم

مدت زیادی بود ک چشمم دنبال ی تاب خالی توی ی پارک خلوت بود,خلوت ک ن؛خالی

هر بزرگسالی رو ک میدیم داره تاب میخوره حسرت میخوردم

همش فکر میکردم اگر سوار بشم چقدر بالا میرم و اینقدر تاب خواهم خورد ک خسته بشم

تصورش لذت داشت

هرچند نبودش کمی غمناک بود


بالاخره اون لحظه اسرار امیز رسید

توی پارک راه میرفتیم ک یهو ب زمین بازی و البته خالی رسیدیم

هیچکس نبود

زود سوار شدم و تند پا زدم و اوج گرفتم و....یهو توی دلم خالی شد,سرم یطوری شد,زود ایستادم

صابر هم ایستاد

گفت سرم گیج رفت

سر من گیج نرفت ولی حس بدی داشتم

 تاب خوردن بی لذت و غمناکی بود

  • مصطفی
  • ۰
  • ۰

رضا داشت میرفت ترمینال تا سوار اتوبوس بشه

صابر گفت ماهم بریم؟

اومدم توی حیاط و اسمون رو نگاه کردم

ی وانت پیکان پست رو دیدم ک داشت توی ارتفاع پونزده متری پرواز میکرد میرفت

یادم افتاد وانت ماهم پرواز میکنه

مطمعن بودم ک تجربه چندبار پرواز هم باهاش داشتم

اصلن چیز عجیب غریبی نبود,فقط کافی بود سرعت رو بیشتر از هشتاد بکنی و فرمون رو ب طرف سینه ت بکشی

اومدم ب صابر گفتم بریم,با وانت میریم,پرواز میکنیم

رفتن اخل حیاط و اسمون رو نگاه کردن

هوا پر بود از ابرهای سیاه و باد تندی میومد

پرواز با وانت کنسل شد


خواب جدیدی بود

  • مصطفی