خیلی خورد توی ذوقم
مدت زیادی بود ک چشمم دنبال ی تاب خالی توی ی پارک خلوت بود,خلوت ک ن؛خالی
هر بزرگسالی رو ک میدیم داره تاب میخوره حسرت میخوردم
همش فکر میکردم اگر سوار بشم چقدر بالا میرم و اینقدر تاب خواهم خورد ک خسته بشم
تصورش لذت داشت
هرچند نبودش کمی غمناک بود
بالاخره اون لحظه اسرار امیز رسید
توی پارک راه میرفتیم ک یهو ب زمین بازی و البته خالی رسیدیم
هیچکس نبود
زود سوار شدم و تند پا زدم و اوج گرفتم و....یهو توی دلم خالی شد,سرم یطوری شد,زود ایستادم
صابر هم ایستاد
گفت سرم گیج رفت
سر من گیج نرفت ولی حس بدی داشتم
تاب خوردن بی لذت و غمناکی بود
- ۹۶/۰۷/۱۰